عشق تا ابد...

عشق چند قدم راهه...از اتاق تا ايوون...


کودکی ها

کودکی هایم اتاقی ساده بود

 

قصه ای دور اجاقی ساده بود

 

شب که میشد نقشها جان میگرفت

 

روی سقف ما که طاقی ساده بود

 

میشدم پروانه خوابم می پرید

 

خوابهایم اتفاقی ساده بود

 

زندگی دستی پر از پوجی نبود

 

باری ما جفت و طاقی ساده بود

 

قهر میکردم به شوق آشتی

 

عشقهایم اشتیاقی ساده بود

 

ساده بودن عادتی مشکل نبود

 

سختی نان بود و باقی ساده بود

 

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:قیصر امین پور,کودکی ها,شعر,

  توسط abolfazl  |
 

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها؛آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی؛بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را؛روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛زندگی های اداری

آفتاب زرد وغمگین؛پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته؛چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛خسته از چشم انتظاری

صندلیهای خمیده؛میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی؛پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را؛روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را؛با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛باد خواهد برد باری

روی میز خالی من؛صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛نامی از ما یادگاری





سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:لحظه های کاغذی,شعر,قیصر امین پور,

  توسط abolfazl  |
 

زندگی...

     جاده زندگی  نباید صاف و مستقیم باشد

    وگرنه خوابمان میگیرد,پس دست اندازها نعمتند.

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:,

  توسط abolfazl  |
 

قیصر امین پور

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:قیصرامین پور,شعر,دلنوشته,

  توسط abolfazl  |
 

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:مهدی اخوان ثالث,شعر,

  توسط abolfazl  |
 

دوست داشتم

0xpocjvx0fs7ivxk15pq.jpg

تو این فکر بودم که با هر بهونه

 

یه بار آسمونو بیارم تو خونه

 

حواسم نبود که به تو فکر کردن

 

خود آسمونه خود آسمونه

 

 

 

تو دنیای سردم

 

به تو فکر کردم

 

که عطرت بیاد و

 

بپیچه تو باغچه

 

بیای و بخندی

 

تا باز خنده هاتو

 

مثل شمعدونی بزارم رو طاقچه

 

به تو فکر کردم به تو آره آره

 

به تو فکر کردم که بارون بباره

 

به تو فکر کردم دوباره دوباره

 

به تو فکر کردن عجب حالی داره

 

سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:شعر,دلنوشته,دوست داشتم,

  توسط abolfazl  |
 

دلخوشی کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

 

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی...

 

سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:شعر,اخوان ثالث,دلخوشی ها کرده ام با این پرستوها و ماهی ها,

  توسط abolfazl  |
 

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از انکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود

آی...

آی دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقد زود

دیر میشود

پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:شعر,حسرت همیشگی,قیصر امین پور,دلنوشته,

  توسط abolfazl  |
 

معرفت

وقت سالن تازه تموم شده بود...يه گوشه از سالن دانشگاه پيش سه تا از دوستام بودم و داشتم لباسايي كه خيس از عرق شده بود عوض ميكردم... تازه كفشامو در اورده بودم،به كف كفشام كه نگاه كردم ديدم كفي ته كفشم ديگه غزل خدافظي رو خونده،توجهي نكردم و با لباس ورزشي داشتم خودمو باد ميزدم تا كمي عرقام خشك بشه...يه نفر با قد نسبتا كوتاه و ته ريش نزديكم شد و بعد از سلام و احوال پرسي گفت:داداش الان وقته سالن ماست،كفشاي ورزشيمو نياوردم،ميشه كفشاتو بهم قرض بدي؟بعد سالن اگه كلاس داري برات ميارم... گفتم كلاس ندارم... دوستم پريد وسط حرفم و گفت:تو كه گفتي كلاس نداري و ميخاي بري نيشابور... من قضيه رو فهميدم كه منظورش اينه كه كفشاتو نده...برا همين گفتم اره راست ميگي،اما مگه چند شنبه است امروز؟سه شنبه؟ دوستم گفت اره سه شنبه است اون بنده خدا هم گفت باشه پس شب هركجا گفتي برات ميارمشون... دوستم تا اومد حرف ديگه بزنه،گفتم باشه داداش ببرشون... خلاصه شمارشو به دوستم داد و كفشارو برد... اون دوست ديگم اومد جلو و گفت چ شده؟جواب دادن كه هيچي،اقا نميتونه يه دروغ بگه،كفشاشو داد طرف برد... منم با اينكه نميدونم كار درستي كردم يا نه يه پوزخند زدم و مشغول لباس عوض كردن شدم... تا رسيدم خونه غش كردم،گوشيمو هم سايلنت كردم و خوابيدم... بيدار كه شدم رفتم دست و صورتمو اب بزنم و سر حال بيام،ديدم كفشاي سالن توي يه پلاستيك دسته داره،دقت كردم ديدم يك جفت كفي نو و سفيد داخل كفش چشمك ميزنه... از دوستم پرسيدم،گفت خواب كه بودي زنگ زد و گفت اومده سر كوچه،رفتم كفشارو ازش گرفتم ديدم يك جفت كفي نو هم داخلشه... شايد ارزش اون كفي دوهزارتومن هم نباشه،اما ارزش معرفت اون طرف براي من،خصوصا جلوي دوستام خيلي خيلي زياد بود...

جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,داستان واقعي,داستانك,كفش,معرفت,داستان معرفت,

  توسط abolfazl  |
 

منو ببخش كوچولو...

ديشب كه تو خيابون داشتم با دوستم ميرفتم،يه پسر بچه پنج شش ساله تو تاريكي پياده روي خلوت با يه صدا ضعيفي گفت ببخشيد... دوستم كه مشغول بود با گوشيش كار ميكرد و رد شد،من ي لحظه ايستادم و گفتم جانم...؟ لباساي كهنه تنش بود،يه زير شلواري خاكستري،يه چيزي هم شبيه كاپشن مشكي تنش بود،دمپايي هاي ابي فرسوده اي پاش بود،قيافه مظلوم و ترحم برانگيزي هم داشت(دوس نداشتم از اين واژه استفاده كنم،اما ترحم برانگيز به معناي بد و منفورش برداشت نكنين)همينطور كه لبه هاي صد تومني رو با دوتا دستش گرفته بود و هي باز و بسته اش ميكرد سرشو بالاتر گرفت و با لهجه بجنوردي گفت:ميخام نون بخرم،پولم كمه،پونصد تومن بهم ميدين؟ دفعه اول حرفش برام گنگ بود،گفتم جانم؟و گوشمو نزديكتر كردم كه بهتر بشنوم،دوباره همون جملات تكرار كرد روزنامه ام رو گذاشتم زير بغلم و كيف پولمو در اوردم،سه يا چهار هزارتومن داخلش بود نگاه ك كردم ديدم پونصد تومني ندارم،يه هزاري بهش دادم زود سفت تو دستش گرفت و گفت مرسي به تشكرش جواب دادم و رفتم سمت دوستم،چند قدم ك رفتم جلوتر برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم... ديدم سرشو انداخته پايين و به چيزايي كه تو دستشه نگاه ميكنه يك لحظه اين فكر از سرم گذشت كه نكنه كارش همين باشه... خدايا منو ببخش...اصلا نبايد برميگشتم...بخاطر فكر زشتي كه از سرم گذشت منو ببخش كوچولو

چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,داستان كوتاه,داستانك,پول,داستان واقعي,دلنوشته,

  توسط abolfazl  |
 

 



اين يك وبلاگه دوستانه است،بايد سليقه خاص داشته باشي تا بازم به اينجا سر بزني...


 

 

 کودکی ها
 لحظه های کاغذی
 زندگی...
 قیصر امین پور
 دوست داشتم
 دلخوشی کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
 حسرت همیشگی
 معرفت
 منو ببخش كوچولو...

 

خرداد 1393
ارديبهشت 1393

 

abolfazl

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عشق تا ابد... و آدرس eshgh-ta-abad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





براي تنها عشق زندگيم
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

 

حمل و ترخیص لباس از چین به ایران
حمل و ترخیص لنج دبی
جلو پنجره لیفان ایکس 60
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 97
بازدید کل : 5831
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1